فریاد
نمی دانم چرا چندیست بی وقفه

دلم در بارگاه سینه می لرزد

چه حالی در میان چشم من پیداست

که پیش روی من آیینه می لرزد

نمی دانم چرا چندیست دستانم

پر از اندوه و حسرتهای پنهانیست

به شبها خواب بر چشمم نمی بارد

و تا صبح از شرار غصه می سوزد

نگاه اشک ریز و غرق رازم را

به چشم ساکت دیوار می دوزم

مرا ای کوچه های سرد دریابید

منم خاکستری در پیشگاه باد

منم افسانه ای از ذهنها رفته

منم ته مانده خاموش یک فریاد

دوستهای خوبم این شعر رو از کتاب در امتداد سکوت براتون انتخاب کردم

موفق باشید

راستی غریبه عزیز دلم برات خیلی تنگ شده اگه اومدی خبرم کن