دیدار
سلام دوست‌های خوبم

ببخشید من سرم خیلی شلوغ بود نتونستم بنویسم

دیدار با جان چه زود گذشت چقدر زود از انتهای کوچه دلبستگیها پرکشیدی تو که می‌گفتی از

این کوچه اگر بارها گذر کنم باز هم خسته نمی‌شوم ولی تو به من گفتی خسته‌ای و دیدارها

خواب را از چشمانت گرفته‌اند تو به من گفتی که دیگر آرزو  نداری به دیار سبز خوبیها برگردی

گفتی مسافر بودی و عزم سفر داری ولی چقدر دیر گفتی کاش زمانی این را می‌گفتی که لااقل
چشمانم را گونه‌‌های خیسم را نمی‌دیدی آه از این همه بی‌رحمی ! چرا مرا باور نداشتی ؟ آیا

در معصومیت نگاهم معرفت را به خوبی ندیدی ؟ چرا با من اینگونه‌ای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوستدار همیشگی شما

سولماز